داستان روزانه های مامان نسترن
لباسارو از توی ماشین درآوردم و بدون اینکه ابرای سیاه آسمونو ببینم رفتم روی تراس. به سلامتی نیم ساعتی گذشت باد ووطوفان و بارون. خیلی کلافه بودم . با بیحالی پریدمو لباسای پخش وپلاشده روی زمین رو جمع کردم . آوردمشون توی اتاق و ریختم روی مبلا.دیگه نایی واسه پهن کردن روی مبلا رو نداشتم. مثل یه ربات برنامه ریزی شده رفتم توی آشپزخونه ناهارتو آوردم. با میل اومدی کنارم .اما اولین قاشق اشتهاتو برد. گفتی برنج شوره یه قاشق خوردم دیدم وای برعکس نمکش کم شده. یکمی شفته دیگه نتونستم وادارت کنم به غذا خوردن. کلافگیم بیشتر شد. خدامنو ببخشه رفتم همشو ریختم بیرون و دوباره اینبار دمی نه. آبکش دوباره سفره پهن شد .فقط چند قاشق بازم حرفای تکراری...
نویسنده :
مامان نسترن
9:39