آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

داستان روزانه های مامان نسترن

لباسارو از توی ماشین درآوردم و بدون اینکه ابرای سیاه آسمونو ببینم رفتم روی تراس. به سلامتی نیم ساعتی گذشت باد ووطوفان و بارون. خیلی کلافه بودم . با بیحالی پریدمو لباسای پخش وپلاشده روی زمین رو جمع کردم . آوردمشون توی اتاق و ریختم روی مبلا.دیگه نایی واسه پهن کردن روی مبلا رو نداشتم. مثل یه ربات برنامه ریزی شده رفتم توی آشپزخونه ناهارتو آوردم. با میل اومدی کنارم .اما اولین قاشق اشتهاتو برد. گفتی برنج شوره یه قاشق خوردم دیدم وای برعکس نمکش کم شده. یکمی شفته دیگه نتونستم وادارت کنم به غذا خوردن. کلافگیم بیشتر شد. خدامنو ببخشه رفتم همشو ریختم بیرون و دوباره اینبار دمی نه. آبکش دوباره سفره پهن شد .فقط چند قاشق بازم حرفای تکراری...
28 ارديبهشت 1391

آرزوی بابایی

برایـت آرزو کـــــردم کـــه چِشـمانت اگــــــــر تَـــر شـُـــــد به شــــوق زندگـــــــی باشد نه تکــــــــرار غــَـــــم دیروز !! ...
27 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سرم را نه ظلم می تواند خم کند ،                                      نه مرگ ،                                             نه ترس ، سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم ؛ از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ... روزت مبارک مادر  ...
21 ارديبهشت 1391

روز مادر

نمی دونم از کجا وچه جوری سر صحبتو باهت باز کنم .فقط میدونم کلی حرف واسه گفتن دارم. از حرف زدنات بگم که از لحظه ایکه چشماتو باز میکنی تا لحظهای که میخوای بخوابی همین جور یه بند ماشالاه حرف میزنی. یکسر در حال خاطره تعریف کردنی. دیروز اینجوری شد. بابا اینکارو کرد. فقط کافیه تلفن زنگ بزنه اصلا نگا نمی کنی کی هست شروع می کنی که الان مامانم آب خورد. مامانم منو دعوا کرد(شرمنده گاهی مجبورم می کنی دیگه). الان بابام داره راه میره. راستش باید انگاری کم کم مراقب خوردن و پوشیدن و راه رفتنم باشم که یه وقت توسط دوربین شما شکار نشم که آبروم جلوی درو همسایه میره. چیکار کنم گلم یه عمر من مثلا مامان عادت کردم متوسط زندگی کنم. نمی دونم شایدم زیر خط مت...
21 ارديبهشت 1391

اولین شهربازی

این عکس رو ازطریق یکی از سایتا قاب واسش گذاشتم و می خوام بدم واسم بزنن روی شاسی.  شبیه که رفتیم خونه خاله جون نوشین واسه تبریک روز معلم به عموجون سعید. این جا واقعا خوشتیپ شدی خوشگل پسرم . دست آنا جون درد نکنه با سلیقه قشنگش در انتخاب لباس شما   دیشب بابایی مارو با زود اومدنش به خونه غافلگیر کرد و وقتی جلوی در شهربازی از ماشین پیاده شدیم واسه دومین بار هم غافلگیری اومد سراغمون. وشما که همیشه از دور چرخ وفلک بزرگ پارک ملت رو که به قول و نوشته خودشهربازی سومین چرخ وفلک بزرگ دنیاست رو میدیدی ذوق می کردی .رفتیم پارک و سوارش شدیم . میبینی چطور محو وسایل و جیغ ودادای مردم شدی عزیزم واین شد اولین شبیکه پسر گلم وا...
15 ارديبهشت 1391

روز معلم مبارک

خیلی وقته که دارم سعی می کنم جوری برنامه ریزی کنم که هر زمان  شما بیدارشدی, با هم باشیمو من کمتر توی آشپزخونه و دنبال کارام باشم. واسه همین کلاسای مختلفی واست گذاشتم اونم به سبک خودم و خونگی درهفته رشتهای جورواجور آموزشی داریم. اینم یه برنامه آموزشی ساخته مامانیه که باهم کار میکنیم: کتاب خونی و قصه گویی شعر خونی آموزش زبان انگلیسی آموزش قران ورزش ورقص بیرون گردی و پارک روی کارت بازی تقریبا تمام روز رو باهمیم. و تموم این آموزشا رو باهم کار میکنیم. قربونت بشم استعداد یادگیریت خوبه( فقط چشمت نزنم ) اونقدر باهم کتاب خوندیم که حالا هروقت از خواب بیدار میشی خودت کتاباتو از روی میزت میاری و میریزی وسط اتاق. یکیشون...
13 ارديبهشت 1391

پنجشنبه که گذشت

پنجشنبه که بابایی عصری از کارخونه اومد, لباس پوشیدیم بریم بیرون دور زدن که شما ( منم که خیلی خیلی) عاشقشی رفتیم بند گلستان یا همون سد گلستان که فکر کنم از اونوقتا که کوچولو بودم تا حالا دیگه نرفته بودم. هر وقت میریم طرقبه وشاندیز از کنارش رد میشیم. امسال واسه خاطر بارندگیهای خوبی که داشتیم سد پر آّب بود و خیلیم شلوغ   شهر بادی که خیلی دوسش داری ...
9 ارديبهشت 1391

تولد صدف جون مبارک

دختر خاله عزیز ودوست داشتنی پسر گلم تولدت مبارک عزیزم با یه هفته تاخیر امشب تولد صدفی جون بود. شما دوتا 40 روز فاصله سنی دارین .ورفته رفته تا حدودی رابطتتون داره بهتر میشه . البته صدفی از اول هم با شما مشکلی نداشت. اما شما.......... شب خوبی دست خاله جون و عمو جون درد نکنه. تنها مشکل,اجرای مراسم فوت کردن شمعا بود که به هیچ وجه من الوجوهی به صدفی این اجازه رو ندادی و ده بار داداسپهر شمع رو روشن کرد و هر ده بار شما از صدفی زودتر شمع رو خاموش کردی. قربونت بشم یه جورایی نمی دونم چرا حس کردی مالک تولد شدی. رفتی سراغ کادو ها بعدشم کیک. طفلکی صدفی خواست یه ناخنکی بزنه به کیکش , که شما سرش دادکشیدی که : نههههههههههه تولد منه , دست نزن صدف...
9 ارديبهشت 1391

عکسهای جورواجور

١٣ بدر امسال   عید دیدنی خونه دختر عمه جون من. اتاق حسین کوچولو شما و صدفی    شما و صدفی و حسین جون   سالگرد ازدواجمون   حیاط خونه جدیدمون   جمعه گذشته با پدرجون و مامان جون( مامان  و بابای بابایی) رفتیم بیرون گشت و گذار. اینمیه عکس هنری از بساط چای همسایه کناری ...
3 ارديبهشت 1391
1